ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

اولین مروارید کرسی ....

صبورترین پسر دنیا امروز دقیقا  سال و  ماه و  روزته .... روز دوشنبه که بردیمت دکتر واسه چکاپ ماهانه تو راه برگشت خاله جون عادله گفتن الی فک کنم ارمیا دندون کرسی در آورده واسه همین تو این دو روز همش میخواستم چک کنم ولی اجازه نمیدادی .... تا دیشب به یه ترفندی تونستم ببینم که دو تا مروارید خشگل سمت راست و چپ فک پایین نیش زده . خیلی ذوق کردم و حسابی بو سیدمت و ازت بابت اینهمه صبری که تو دردش داری تشکر کردم عشق من . راستی تو چکاپ هم دکتر خبر خوبی دادن و این بود که تو دو ماه گذشته 1 و نیم کیلو وزن گرفتی و همه چی حسابی عالی بود قربونت برم .... دندونای تازت مبارکت باشه یکی یه دونه ما ...
14 آذر 1392

درخواست مادرانه .....

ارمیای عزیزم ، پسر یه دونه و ناز مامان و بابا : آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی درست به مصداق اولین روزهای تولدت که توان خواستن نیازهایت را نداشتی و قادر به گفتن خواسته هایت نبودی اگر هنگام غذا خوردن لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده بود   صبور باش و درکم کن   به یاد بیاور ، وقتی کوچک بودی ، مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم   برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم   وقتی نمی خواهم به حمام بروم ، مرا سرزنش نکن ...
13 آذر 1392

جدیدترین کارای ارمیا 2.....

پسرم . عزیزم . نازنینم . مهربونم . نفسم . عشقم . یه دونم .نازدونم و دردونه مامان خدا رو بابت دادن هدیه زیبایی به نام ارمیا که 1 سال و 2 ماه و 14 روزشه شاکرم و روزی هزار بار با دیدن شما و شیطنتات و شیرین کاریات از خداا سپاسگذاری میکنم. تکدونه ما امروز دوباره میخوام لیست شیطونیایه جدیدتو بنویسم . خیلی زیادن ولی تا اونجایی که حافظم یاری میکنه واسه خاطره موندن مینویسم . امروز تو راه که میومدم دفتر داشتم فک میکردم به اینکه چقد نسبت به همسنای خودت از لحاظ بعضی کارا جلوتری و این موضوع خوشحالم میکنه .....  شیرین عسل این روزا یکی از تفریحاتت شده خاموش و روشن کردن tv . هر جایی هم که میریم اولین کاری که میکنی اینه که بری و...
11 آذر 1392

دومین آرایشگاه

پسر خوش تیپ مامان .... از آخرین باری که موهاتو کوتاه کرده بودم تقریبا 3 ماه و نیم میگذشت و موهات خیلی بهم ریخته شده بود واسه همین تصمیم گرفتم ببرمت آرایشگاه . سمیرا جون گفت الی ارمیا که بچه آرومیه و اذیت نمیکنه چرا اینهمه راه میبریش آرایشگاه کودک بیارش آرایشگاه ابوالفضل و امیر رضا . کارش خوبه و سریع . منم دیروز عصر با خاله جون عادله ( مثه دفعه قبل ) بردیمت همون آرایشگاهی که خاله سمیرا گفته بود البته با وقت قبلی که خاله جون واست گرفته بودن . تا آرایشگره خواست واست پیش بند ببنده از صندلی پا شدی وایسادی و اون بنده خدا هم پیش بند بهت نبست و شروع کرد با موزر به کوتاه کردن موهات . آروم وایسادی و به صدای آهسته...
7 آذر 1392

استقلال غذا خوردن....

ارمیا جونم چند تا عکس بدون شرح از غذا خوردن شما بدون کمک مامان .... دیشب بعد اینکه شامتو دادم (سوپ بود چون مریض بودی) یه خورده ته ظرفت مونده بود و قاشقاتم دستت بود همش میخواستی خودت بخوری چون سیر شده بودی گذاشتم بقیشو خودت بخوری .... ببین چه بلایی سر هیکلت و صورتت آوردی تپلچه .....   بچه ها مامانم اجازه دادن خودم غذا بخورم مامان جون بزارین بوستون کنم . ممنونم باید تمرکز کنم تا روم نریزم وای !!!! چقد خوشمزست ... مامانی منو ببینین !!!! میدونم دیگه ... که خیلی خودمو کثیف کردم   این آخریشه ... ببخشینا .... میتونین جمع کنین مامان جون. دیگه سیر شدم....
5 آذر 1392

خونه عمه جون مرضیه ....

عشق من چند شب پیش رفتیم خونه عمه جون مرضی با اینکه خیلی دیر وقت بود ولی تا رسیدیم شما شروع کردی به وارسیه خونه . همه جا رو گشتی حتی تو یخچالو . تا میومدم بگیرمت همش عمه جون و عمو حمید و فرزانه جون و سپیده جون میگفتن بزار راحت باشه و هر کاری دوست داره بکنه و شمام حسابی سو استفاده کردی و این شد نتیجش عشق من .....   مامان میشه دستمو بزنم رو شیشه میز ..... مامان جونم اجازه بدین دیگه .... گوشیو من بر میدارم ... فرزانه جون اینهمه کتاب از کجا !!!! وای چقد شماره تلفن !!!! این شماره ها مال کیه ؟؟؟؟ وایسا برم به بابامم دفتر تلفن...
5 آذر 1392

دیگ خونه مادرجون ....

عروسک جون .... چند روز تاخیر داشتم چون شما مریض بودی ولی خدا رو شکر با دکتر رفتن و داروخوردن البته به سختی ولی الان خیلی بهتری نازدونه مامان .... آقا خشگله مادر جون اینا دهه دوم محرم هر روز صبا روضه دارن و روز آخرش دیگچه میدن . هر سال شب نهم روضشون دیگشون به پاست و همه ما اونجاییم . (انشالله ادر جون و پدرجون 120 ساله بشن و خدا بهشون عمر با عزت بده تا همیشه این دیگ پابه جا باشه و مام دور هم ) امسال دومین سالی بود که شما هم به خانواده اضافه شدی و همه خیلی خوشحالیم یه دونه مامان . پارسال شما خیلی کوچولو بودی. من پارسال همش مجبور بودم بالا باشم و مراقب شما با اینه خیلی دوست داشتم بیام پای دیگ ولی میترسیدم شما هوا به...
5 آذر 1392

تب ....

ارمیای عزیزم .... عروسک یکدونه من روز 5 شنبه ظهر اومدم خونه مامان جون . وقتی رسیدم شما خواب بودی و چون عصر خونه مادر جون سالگرد بابا بزرگ من بود . از خوابیدن تو استفاده کردم و سریع دوش گرفتم و نهار خوردیم شما که بیدار شدی رفتیم خونه مادر جون . مامان جونم که از شب قبل اونجا بودن و شما رو ندیده بودن خیلی دلتنگت شده بودن تا رسیدیم بغلت کردن و حسابی بوسیدنت بعدشم که تا 8:30 اونجا بودیمو حتی یه لحظه هم سمت من نیومدی اونقد که طرفدار داری وقتی مهمونی هستیم من نیازی نیست به فکر شما باشم چون به من نمیرسی مخصوصا جایی که ریحانه جون باشه !!!! شب اومدیم خونه و صبح جمعه که از خواب بیدار شدی یه کم بی حوصله بودی و ساعت 11 خوابیدی و حدود 1...
2 آذر 1392